بدون عنوان
رضا يك لباس سفيد با راه هاي آبي ريز دارد كه اميرعلي خيلي دوستش دارد . وقتي كه رضا خانه است به حكم اميرعلي بايد آن لباس را تن كند . با گريه و زاري و اشاره دست، اول لباس را مي گيرد بعد به سمت رضا رفته و از او مي خواهد كه ان لباس را به تن كند . وقتي متوجه مي شود كه رضا لباس را دراورده با گريه به سمت اويز رفته و به ان لباس اشاره مي كند . آن روز رضا رفته بود سركار و اميرعلي توي اتاق بازي مي كرد و من هم لباسهايي كه خشك شده بودند را از توي بالكن جمع مي كردم وتا مي كردم كه يكدفعه چشمش به لباس رضا افتاد سريع لباس را برداشت و با خودش برد و دنبال رضا گشت . وقتي رضا را پيدا نكرد به سمت در خروجي رفت . پشت در ايست...
نویسنده :
امیرعلی خیاطی
12:14